۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

آیا هیچ از خود پرسیده اید به کجا میرویم ؟






 کشوری که در هیچ جای آن روزنه امیدی دیده نمی‌شود و هر سؤ می‌نگری سرشار از  ظلم و تبعیض و بی‌ بند و باری و بی‌ قانونی‌ و فساد و ناعدالتی و سواستفاده است 
چه بسیار پدرانی که نمی دانند از قبولی فرزندانشان در در دانشگاه باید خوشحال باشند یا که ناراحت زیرا از طرفی‌ پیشرفت فرزندشان را شاهد هستند و ازطرفی هم شهریه دانشگاه هم چون دیوی بر زندگی‌شان سایه می‌‌افکند .
 دختران  و پسرانی  که به هزاران بهانهٔ در ملأ عام  مورد توهین و تحقیر و بدزبانی و تند خویی قرار میگیرند و گیس کشان و ناله کنان به داخل ونهای گشت ارشاد انداخته میشوند و اگر شانس بیاورند ومورد تجاوز و سؤ استفاده جنسی‌ قرار نگیرند زیر بر نگاه اطرافیان و خانواده له‌ میشوند 
هستند  مادرانی که فرزند به بغل به بهانه مبارزه با بی حجابی وفساد از خیابان ها به داخل ماشین ها کشیده   شده و سر از پاسگاه ها در می آورند وبه گناه بیرون بودن کمی مو و یا کوتاه بودن مانتو کودکانشان را از بغلشان جدا کرده و مانند قاتلان و بزهکاران
با انان رفتار می کنند.
چه بسیار  بچه‌هایی‌ که بدون آنکه بدانند سهمشان از  نفت  وسایر منابع طبیعی  کشورشان بیشتر از آن چیزی هست  که تصورش را بکنند, جلوی ماشین ها برای فروختن یک شاخه گل یا گذاشتن مقداری پول در کف دستشان  می‌ ایستند و با چشمانی معصوم مسافران را نظاره میکنند و در بسیاری از موارد    مورد آزار و اذیت جسمی‌ و جنسی‌ قرار میگیرند .

پدرانی بوده اند وهستند  که به خاطر نداشتن پول کودکانشان  وسط بیمارستان روی دستا نشان جان داده ولی پذیرش به  آنها    می گوید اول پول بریزید بعد بیمارتان را بستری می کنیم  
آری این کابوس نیست .این واقیعت کشور ماست 
آزادی و رفاهِ نسبی‌  فقط یک رویاست,  بند بند وجود مردمان این دیار از پایه های ستون های تخت جمشید که پس از سال ها همچنان پابرجاست لرزان تر وسست تر شده  و قامتشان زیر بار مشکلاتِ عدیده اقتصادی، اجتماعی خمیده است


این دیو صفتان مسئول  تمام سختی ها و بدبختی های ما هستند و باید تاوان آن را بپردازند.




ناصح مردوخ

دنیای آرزویم

بنشین تا با تو بگویم

از دنیای آرزویم

دنیایی که از پشت تفنگم می بینمش

وقتی که می جنگم

می بینمش

که آنجا دیگر جنگی نه، تفنگی نه، زوری نه

تا به زور براندازیم

می بینمش

که آنجا دیگر سرمایه کار را قیچی نمی کند

کس را کسی اجیر نمی گیرد

آنجا دیگر

نیاز را با نان در جنگ نمی بینی

اندیشه ها و پنجه ها و ربات ها

می سازند و می سازند

از نان و شادی و دانش و زیبایی

هر آنچه را که بخواهی

اما دیگر در هیچ کارخانه نمی سازند

نه قفلی، نه گاوصندوقی ، نه دستبندی ، نه کلاه خودی

آنجا دیگر پلیسی و آخوندی نمی بینی

مگر صورتک هایشان را در باغ وحش پارک محله

بنشین

تا با تو بگویم

از دنیای آرزویم

دنیایی که نام قشنگش را هر شب

بر دیوار خانه های فولادشهر و زورآباد می نویسند

نامی که هر صبح عزمی دوباره در دلمان نقش می کند

نامی که هر روز بوزینه ها آن را با فرچه هایی چون

ریش ها و کینه هایشان سیاه، سیه پوش می کنند

اما نام قشنگ دنیایم

از زیر آن سیاهی ها هم می گوید

آنجا

هر جا که می روی زیبا شهر است

با مردمی گشاده دل

با خانه هایی سرشار از عشق و دوستی

دیوار خانه ها

تازه اگر دیواری باشد

گلبافه های اطلسی و شمشادند

که مرزهای نازک خوشبختی را نشانه می کند

آنجا

صفای عشق

از بند زور و زر

از پیله دروغ و ریاکاری آزاد است

زن یار و مرد یار، هر دو برابر

افسانه نیست این

باور کن این حقیقتی انسانی است

بنشین

تا با تو بگویم

از دنیای آرزویم

دنیایی که روز اول مه را

با آرزوی آمدنش هر سال

در صد هزار شهر چراغانی

در بیشمار کارخانه، خیابان، میدان

جشن و سرور جهانی برپا می کنیم

دنیایی که زیر سو سوی فانوس معدن

می بینم آسمان چراغانش را

دنیایی که در کویر خشک نفس گیر

می بینمش

به سبزی جنگل ها

می بینمش

به سرخی مشعل ها

آنجا من و تو یاریم

آنجا من و تو با همه یارانیم

با من مگو کجاست

همین جاست یار من

دنیای آرزوی من و تو همین دنیاست

روی همین زمین سفتی که زیر پای ماست

تنها باید که

زیر و رو شود

آری باید که زیر و رو شود

هر چه زود تر

با دست ما که ساخته ایم و می سازیم

باید که زیر و رو شود

هر چه زودتر

بگذار تا بازهم با تو بگویم
از دنیای آرزویم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر